من عاشـق آن رهبــر نورانــی خـویشم

آن دلبــر وارستــه عـرفـانـی خــویشم


عمـری است غمیـنم ز پریشانـی آن یار

هـر چنـد که محزون ز پریشانی خویشم


در دام بـلایت شـده ام سخـت گرفتـار

امـواج بـلای دل طوفــانــی خـویشم


چون نقـش نگـارین تو بر دیـده در اُفتــد

گمگشتــه این دیـده بـارانــی خـویشم


زان لحظه که مجنون شدم از زلف سیاهت

در کوهم و در دشـت و بیـابـانی خـویشم


از شـوق وصال تو چه ویرانـه شد این دل

چندی است که شاد از دل ویـرانی خویشم


یک لحظه پشیمان نشدم از غم آن دوست

عمری است که مشغول نگهبـانی خـویشم


دل کنـده ام از عـالـم دنیــایـی ولیکـن

دلـبستــه آن یـار خـراسـانــی خـویشم



نظر  

نوشته شده توسط موسی مباشری در شنبه 91/4/3 ساعت 12:5 صبح. - لینک ثابت